everything is there
سلااااااااااااام امیدوارم از این وب خوشتون بیاد بازم سر بزنید و هر چیزی که میخوایند بگین اینجا از همه چیز اپ میشه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی رو در این وب سپری کنید اینجا همههههههههههه چیز پیدا میشه هر چی خواستین توی بخش نظرا بگین سعی کنید اخرین پست باشه ممنون به امید خوشحالیه همتون بااااااااااای

پيوندها
مرتضی
اس ام اس
lovely ss
my best dream
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان everything is there و آدرس ourbestworld.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 22141
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


.

نويسندگان
helen

آرشيو وبلاگ
فروردين 1391
اسفند 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 23:29 :: نويسنده : helen

  شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

نظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

 
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : helen

 

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
GetBC(21);
 
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : helen

 قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی ازم وارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:48 :: نويسنده : helen

پل اورتون یک پل شیطانیست که در سال 1859 در نزدیکی میلتون، دومبارتون، اسکاتلند بنا شده. شهرت این پل نه به خاطر قدمت یا عظمت آن بلکه بدلیل حوادث غیر قابل توضیحی است که روی آن رخ داده است. سگ هایی که به این پل می رسند بدون هیچ علتی خود را از آن به پائین پرت می کنند و خودکشی میکنند.

اولین موارد خودکشی سگ ها در دهه ی بین 1950 و 1960 ثبت شده است. در این سالها بیشتر قربانبان معمولا سگ هایی از نژاد کلی (سگ گله اسکاتلندی) بوده اند که در ابتدا بر روی پل می دویدند و خود را از این پل به پائین می انداخته اند. حتی مشاهده شده است در مواردی که سگی جان سالم به در می برد دوباره به بالای پل رفته و خود را دوباره به پائین پرت می کند. اینکار تا خودکشی کامل تکرار می شده است. هیچکس تا کنون دلیل این کار عجیب سگها را نمی داند. چیزی که این پل را یک راز غم انگیز می کند این است که تمامی سگانی که از این پل به پایین اقدام به پرش می کنند فقط از یک طرف و از یک نقطه پل می پرند.(بین دو حفاظ پایانی سمت راست پل) بسیاری افراد این پل را تسخیر شده می پندارند.
 

در سال 1994 یک مرد اسکاتلندی کودک خود را از این پل به پائین پرت کرده است. ادعا شد که او یک ضد مسیح بوده و مدتی بعد در همان مکان اقدم به خودکشی کرد. آیا پل اورتون مسئول این رویداد هاست؟! برخی معتقد اند پل اورتون مکان نازکی است، حصاری بین دنیای زندگان و دنیای ملاقات مردگان و بعضی مواقع حدود را رد می کند.

نظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : helen

 

                                     


والدين يك نوزاد به طور حتم تا آخر عمر مشخصات شخصی فرزند سوم خود را اعم از تاريخ تولد و وزن هنگام تولدش فراموش نخواهند كرد.
داستان از اين قرار است كه فرزند اين خانواده در روز نهم نهمين ماه از سال 2009 ميلادی (9.9.2009) چشم به جهان گشود. جالب اينكه هنگامی كه كاركنان بيمارستان نوزاد را روی ترازو گذاشتند وزن وی 9 پوند و 9 اونس اعلام شد.
جالب‌تر اينكه اين كودك در ساعت 9 و 9 دقيقه صبح چشم به جهان گشود. والدين كودك وجود عدد 9 را در تمام مشخصات نوزادشان به فال نيك گرفته‌اند و در تلاش هستند تا در صورت موافقت شهرداری پلاك خانه‌شان را به عدد 9 تغيير بدهند.
 

نظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظرررررررررررررررررررررررررررررر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : helen
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

 

پل اورتون یک پل شیطانیست که در سال 1859 در نزدیکی میلتون، دومبارتون، اسکاتلند بنا شده. شهرت این پل نه به خاطر قدمت یا عظمت آن بلکه بدلیل حوادث غیر قابل توضیحی است که روی آن رخ داده است. سگ هایی که به این پل می رسند بدون هیچ علتی خود را از آن به پائین پرت می کنند و خودکشی میکنند.

اولین موارد خودکشی سگ ها در دهه ی بین 1950 و 1960 ثبت شده است. در این سالها بیشتر قربانبان معمولا سگ هایی از نژاد کلی (سگ گله اسکاتلندی) بوده اند که در ابتدا بر روی پل می دویدند و خود را از این پل به پائین می انداخته اند. حتی مشاهده شده است در مواردی که سگی جان سالم به در می برد دوباره به بالای پل رفته و خود را دوباره به پائین پرت می کند. اینکار تا خودکشی کامل تکرار می شده است. هیچکس تا کنون دلیل این کار عجیب سگها را نمی داند. چیزی که این پل را یک راز غم انگیز می کند این است که تمامی سگانی که از این پل به پایین اقدام به پرش می کنند فقط از یک طرف و از یک نقطه پل می پرند.(بین دو حفاظ پایانی سمت راست پل) بسیاری افراد این پل را تسخیر شده می پندارند.

در سال 1994 یک مرد اسکاتلندی کودک خود را از این پل به پائین پرت کرده است. ادعا شد که او یک ضد مسیح بوده و مدتی بعد در همان مکان اقدم به خودکشی کرد. آیا پل اورتون مسئول این رویداد هاست؟! برخی معتقد اند پل اورتون مکان نازکی است، حصاری بین دنیای زندگان و دنیای ملاقات مردگان و بعضی مواقع حدود را رد می کند.

نظظظظظظظظظظظظظظظظظظررررررررررررررررررررر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:25 :: نويسنده : helen

یک پسر انگلیسی چهار ساله به بیماری بسیار نادری (hyper-beta carotenemia) مبتلاست که او را از خوردن هویج و هر میوه نارنجی رنگی محروم می‌کند.
بدن لئون، پسر چهار سالگی انگلیسی قادر به هضم کاروتن که در میوه‌ها و سبزی‌های نارنجی رنگ وجود دارد، نیست و باعث می‌شود که رنگ بدن او به نارنجی تغییر پیدا کند!
مادر لئون می‌گوید که برای نخستین بار و زمانی که پسرش تنها شش ماه داشت متوجه شرایط خاص کودک خود شده است.

 

               

       

او در این باره می‌گوید: "شرایطش بسیار حاد بود. اما تا یک ماه همچنان نارنجی بود. پزشکان مرا متهم کردند که غذاهایی با رنگ نارنجی زیادی به او می‌دهم. به همین خاطر من رژیم غذایی سه‌ هفته‌ای را در پیش گرفتم و او همچنان نارنجی بود. سپس آزمایش‌هایی تخصصی خون نشان داد که بدن لئون فاقد آنزیم کبد است به این معنی که بدن او قادر به تبدیل کاروتن به ویتامین A نیست، ویتامینی که سیستم ایمنی بدن را در برابر عفونت‌ها مقاوم می‌کند.
بنا بر این گزارش، اگرچه مقدار زیاد کاروتن در بدن به‌خودی خود بیماری بسیار جدی نیست اما به‌دلیل ضعف بسیار زیاد سیستم ایمنی بدن لئون، حتی یک سرماخوردگی ساده نیز می‌تواند جان این کودک چهار ساله را تهدید کند.
نظرررررررررررررررررررررررررررررررررر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : helen

 

                                      

“مندی سلارس” ۳۲ ساله، Proteus syndrome او باعث گردید تا به یک مریضی فوق‌العاده نادر مبتلا شود و آن اینکه پاهایش ۷۰ کیلوگرم وزن داشته باشد.

                          


این مریضی نادر را هم هر دکتری توان تشخیص علت آن را ندارد. شاید به تعداد انگشتان یک دست در دنیا به آن مبتلا باشند.
بیماری او فقط در پاهایش تاثیر گذاشته است. سایز بالا تنه او کوچک است، اما پاهایش هنوز در حال رشد هستند. سایز کف پای او ۳۵ اینچ می‌باشد.
“مندی” که فارغ التحصیل رشته روانشناسی می‌باشد، می‌گوید که تلاش می‌کند که مانند بقیه عادی زندگی کند. او از هم صحبتی با دوستانش و مخصوصا رانندگی با ماشین ویژه خود (که با دست کنترل می‌شود) لذت می‌برد.
                          

“مندی” پاهایش همچنان رشد می‌کند و رشد می‌کند. او هنوز می‌تواند راه برود ولی می‌گوید نهایتا باید پاهایش قطع شود چونکه هیچ درمان و دارویی برای بیماری او وجود ندارد.
“مندی” می‌گوید که در حال برنامه‌ریزی برای زندگی بعد از قطع پاهایش می‌باشد.

نظررررررررررررررررررر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:17 :: نويسنده : helen

 

                                


براساس آخرین بررسی‌های انجام شده توسط سازمان مركزی آمار در مصر سالانه بیش از ده هزار زن مصری به دلیل به دنیا آوردن دختر، توسط همسرانشان طلاق داده می‌شوند.
 
این آمار موجب به وجود آمدن جنجال میان كارشناسان جامعه شناسی و علمای دینی مصر شده است.
در همین راستا "نبیل سمالوطی" استاد دانشگاه جامعه شناسی دانشگاه الأزهر گفت: این آمار غیر طبیعی بودن رفتار و حالت اجتماعی مردان مصری را نشان می‌دهد و همچنین انحراف فكری آنان آشكار می‌شود زیرا دیگر بر همگان آشكار است كه نوزاد دختر و پسر فرقی ندارد.
 
از سوی دیگر "آمنه نصیر" استاد عقیده و فلسفه در دانشگاه الأزهر گفت: در حالیكه در عصر پیشرفت علمی هستیم، چنین آماری باعث تعجب شدید می‌شود زیرا این رفتارها به عصر جاهلی برمی‌گردد.

گفتنی است این مساله در حالی است كه چندی پیش هم اعلام شد آمار اذیت و آزار زنان در مصر بسیار وحشتناك است بطوریكه نتایج یک مطالعه در تابستان توسط مرکز حقوق زنان مصر نشان می‌دهد 98 درصد زنان خارجی و 83 درصد زنان مصری مورد آزارهای جنسی در این کشور قرار گرفته‌اند.

در پی افزایش این برخوردها بود كه برخی از نمایندگان پارلمان و حقوق­دانان این كشور با هدف مقابله با آزار و اذیت زنان طرحی را با عنوان "به خودت احترام بگذار" آغاز كردند.

در شعارهای این طرح آمده است: «به خودت احترا بگذار، ما دریک اتوبوس عمومی هستیم، این ممکن است خواهر یا مادر یا دختر نامزد تو باشد، حتما در آن لحظه پیش از انجام هرکاری هزار بار فکر می­کنی، این هم یک انسان است.»

برای همچین مردایی متاسفم نظر فراموش نشه

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : helen

 

 

                                         


لیدی گاگا معتقد است که وقتی به خواب می رود شیطان رویاهای او را شکار می کند!
او از دیپاک چوپرا مشاور معنوی و پزشک سابق مایکل جکسون، درخواست کمک کرد تا ارواح شیطانی را از رویاهای وحشتناک او دور کند. دیپاک با برگزاری جلسات مشاوره برای مایکل جکسون به او کمک می کرد که الگوهای تنفسی اش را تغییر دهد و بهتر بخوابد.
گاگا گفت:" من دائما" یک رویای وحشتناک می بینم. هر شب خواب می بینم که یک روح در خانه من وجود دارد ، این روح مراهمراه خودش به اتاقی می برد که در آنجا دست و پاهای یک دختر بلوند با طناب بسته شده است و از اطراف کشیده می شود.
" من این خواب را برای دیپاک تعریف کردم و به او گفتم که این خواب آنقدر ترسناک بود که من فکر کردم شاید یک روح شیطانی سعی می کند کنترل مرا بدست بگیرد."
" اما او به من خندید و گفت من باید یاد بگیرم این افکار جنون آمیز را از سرم بیرون کنم .من به او گفتم:شیطان سعی می کند کنترل مرا بدست بگیرد اما من دختر خوبی هستم ! اما به من گفت که اصلا" نباید نگران باشم."
" این ستاره پاپ ۲۵ ساله از این دکتر هندی در خواست کرد که او را هیپنوتیزم کند و به او کمک کند تا از شر این خواب شیطانی خلاص شود."
او به روزنامه دیلی استار گفت:"من قصد دارم از روشهای درمانی دیپاک استفاده کنم و بوسیله هیپنوتیزم از شر این رویاهای وحشتناک خلاص شوم."

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : helen

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

یک پسر پس از اینکه عاشق معلمش شد با او رابطه نامشروع برقرار کرد و سپس ازدواج کردند!
این پسر در سن 13 سالگی عاشق معلم 43ساله اش شد و سپس توانست معلم خود را نیز راضی کند که با او ازدواج کند!
پس از مشخص شدن این موضوع مقامات قضایی ابتدا خانم معلم را دستگیر کردند چرا که با پسری که کوچکتر از سن قانونی بوده رابطه برقرار کرده است اما در دادگاه پس از صحبت های معلم، پسر در جایگاه قرار گرفت و اعلام کرد تمام این ماجرا بخاطر درخواست او بوده و معلمش هیچ نقشی نداشته و آنها عاشق یکدیگر شده بودند.

 


سرانجام دادگاه از زندانی کردن معلم منصرف شد اما او را از شغلش برکنار کرد و پس از 4 ماه آنها با یکدیگر ازدواج کردند هم اکنون منتظر به دنیا آمدن فرزندشان هستند. این پسر هم اکنون 17سال سن دارد.

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : helen

دانیل کیش Daniel Kish، در شیرخوارگی بینایی خود را از دست داد، او در نتیجه ابتلا به یک تومور مغزی به نام رتینوبلاستوما در سه ماهگی از دید یک چشم و در ۱۳ ماهگی از دید چشم دیگر محروم شد و به گفته خودش هیچ حافظه بینایی ندارد. اما او بیشتر اوقات بدون نیاز به عصای ویژه نابینایان، حرکت می‌کند و کارهایش را انجام می‌دهد. او حتی می‌تواند با دوچرخه‌اش به تنهایی و بدون راهنمایی، حرکت کند و به تنهایی در کوهستان اردو بزند.

 

 

دانیل همه اینها را به یاری توانایی و استعدادی ویژه‌ای به نام موقعیت‌یابی از طریق بازتاب صدا یا اکولوکیشن انجام می‌دهد. اکولوکیشن استعداد ویژه‌ای است که برخی از نابیناها دارند.

دانیل می‌تواند با دهانش صدای کلیک خاصی تولید کند و مثل دولفین‌ها بازتاب این صدا را بشنود و ردیابی کند. دانیل زمانی که دو ساله بود، شروع به این کار کرد. البته خیلی از کودکان نابینای دیگر هم این کار را می‌کنند، اما به خاطر منع شدن و تصور اینکه ممکن است از آنها جلوه بدی در اجتماع به عنوان یک آدم ناتوان ایجاد شود، توسط اطرافیان از این کار منع می‌شوند.

کیش برای درآوردن صدای کلیک، زبانش را سریع و محکم به سقف دهانش می‌زند، با این کار یک خلأ موقتی ایجاد می‌کند و همین خلأ صدای کلیک ویژه را تولید می‌کند. انسان‌ها به خاطر داشتن دو گوش، توانایی ردیابی محل صدا را دارند. از آنجا که امواج صوتی به یکی از گوش‌های زودتر از گوش دیگر می‌رسد، مغز از روی همین تفاوت زمانی متوجه جهت زمانی می‌شود. در حقیقت همان طور که ما به یاری دو چشم خود، دید سه بعدی داریم، یک شنوایی سه‌بعدی هم داریم.

کیش، البته، به صورت مؤثر و به جا و بر حسب نیاز از کلیک‌هایش استفاده می‌کند. وقتی او بیرون است، صدای کلیک‌های بلندتری درمی‌آورد. به این ترتیب می‌تواند یک ساختمان را از ۳۰۰ متری، یک درخت را از ده متری و یک آدم را از از دو متری تشخیص بدهد. او می‌تواند اشیایی با اندازه ۱۴ سانتیمتر را تمیز بدهد و حتی بین وسایل نقلیه مختلف، تفاوت قائل شود.
یک پژوهشگر با MRI تحقیقاتی روی مغز دانیل انجام داده است و متوجه شده است که هنگامی که مغز او مشغول موقعیت‌یابی از طریق بازتاب صدا است، قشر پس پسری مغز او فعال می‌شود. جالب است که همین قسمت مغز، وظیفه پردازش داده‌های بینایی را دارد. مغز عملکرد عجیبی دارد، وقتی این قسمت مغز از داده‌هایش محروم شود، یک عملکرد ثانویه پیدا می‌کند و می‌تواند داده‌های شنوایی را پردازش کند و یک تصویر ذهنی از موقعیت اشیای اطراف ایجاد کند.

 

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : helen

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

تا

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

نظر یادتون نره

منبع:http://www.roozeshadi.com/

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : helen

 رسانه‌های «چین» اعلام کردند: یک راننده اهل یکی از مناطق این کشور برای جلوگیری از ربوده شدن پسر خردسالش او را زنجیر کرده است و حاضر نیست از دولت و بهزیستی «چین» نیز کمک بگیرد.
«چن چو آن لیو» ۴۲ ساله و اهل منطقه «فنگ شان» در «چین» است که برای جلوگیری از ربوده شدن پسر خردسالش او را با زنجیر به نرده‌ای در کنار یکی از خیابان‌های محل توقف موتور خود می‌بندد و تا زمانی که از کار برمی‌گردد این کودک باید در همین وضعیت بماند.
در گزارش خبرگزاری شینهوا آمده است که دختر چهار ساله این مرد را ماه گذشته ربودند و او برای حفاظت از جان پسرش این کار را کرده است.

این مرد که بدون گواهینامه اقدام به موتورسواری می‌کند، در مصاحبه‌ای با رسانه‌های دولتی این کشور، تصریح کرد: همسرم از لحاظ روحی و روانی دچار مشکل است و توانایی نگهداری از فرزندانم را ندارد. من هم مجبورم با موتور کار کرده و خرج خانواده‌ را تامین کنم. من حتی یک عکس از دخترم ندارم که بتوانم در آگهی آدم‌های گمشدهاز آن استفاده کنم، لذا نمی‌خواهم پسرم را هم از دست بدهم.
این مرد در ادامه خاطر نشان کرد: پیش از این مردم و رهگذران برای به فرزندخواندگی کودکانم مبالغ هنگفتی پیشنهاد کرده بودند، اما من اصلا قبول نکردم. آنها فرزندان من هستند، مردم لباس و خوراک برای من می‌آورند و به من و فرزندانم کمک می‌کنند.
در گزارش خبرگزاری شینهوا همچنین آمده است که این مرد سال گذشته میلادی و پس از وقوع زمین لرزه در استان «سی چو آن» به منطقه «فنگ شان» نقل مکان کرد تا بتواند به کسب درآمد بپردازد.
طی یک سال گذشته نیز دولت از او بارها درخواست کرده تا به محل اصلی زندگی خود بازگردد، اما او معتقد است اگر بازگردد نمی‌تواند حتی لقمه نانی برای خوردن به دست بیاورد.

نظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظر

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : helen

 ژست های ˝ بو ˝ مقابل دوربین و انتشار این عکس ها در اینترنت، این سگ بازیگوش را به چهره ای جهانی مبدل کرده است.

به گزارش برنا به نقل از خبرگزاری آلمان، این سگ پشمالو که ۵ سال سن دارد، عاشق عکس گرفتن است و ژست های وی مقابل دوربین باعث شهرت جهانی او شده است. ” بو ” بیش از ۲ میلیون طرفدار در سراسر دنیا دارد.

شهرت این سگ به حدی است که کتابی تحت عنوان ” بو، جذاب ترین سگ دنیا ” شامل مجموعه ای دینی از عکس های این حیوان در حال آماده سازی است.

 

 

 

 


اپ بعدی یادت نره واسه ی همشونم نظر میزاری

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : helen

خب اینا رم نیگا کنید خیییییییییییییییلیییییییییییییییییییییی بامزن

تمومیییییییییییییییییییییییییییییییید

اپ بعدی رو هم ببینید

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : helen

بازم سلام واسه اپ بعدی دیگه سلام نمیکنما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینم از زیباترین دختر چین

تمومید

منبع:http://www.roozeshadi.com/

باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : helen

 سلام این مطلب و دیدم احساس کردم خیلی باحال و قشنگه گفتم واسه شما هم بزارم 

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل 
اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!

((تخمین زده شده که ۹۳% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن ۷% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر ۷% ارسال کنید..
من جزء آن ۷% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم))

نظر هم فراموش نشه بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

 
چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : helen

 سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

عیدتون مبارک باشه امیدوارم سال عالی رو در پیش داشته باشین

واستون اس ام اس تبریک سال نو اوردم امسال بدرد نخورد بردارین واسه سال دیگه خیییییییییییییلییییییییییییی ببخشید که دیر گزاشتم دفعه ی دیگه قبل از هر مناسبتی اس ام اس های مربوط بهش رو میزارم حالا شما به بزرگی خودتون ببخشیدنظر هم فراموش نشه

                    --------------------------------------------------------------------------------------------

 

بی اجازت دفتر  ۳۶۵ برگ جدیدتو دادم به خدا تا بهترین تقدیر رو برات نقاشی کنه

نوروز ۹۱ مبارک

                         ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

با ارزوی ۱۲ ماه شادی ۵۲ هفته خنده ۳۶۵ روز سلامتی ۸۷۶۰ساعت عشق ۵۲۵۶۰۰دقیقه برکت ۳۱۵۳۰۰ثانیه دوستی سال نو پیشاپیش مبارک

                        -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عاقبت زمستون رفت و رو سیاهیش برای ما موند !سال نو مبارک

امضاء حاجی فیروز !!!

                       -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شیشه می شکند و زندگی می گذرد.

نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است

پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت

نوروز ۹۱ مبارک

                     ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

                 لحظه ای که سال تحویل می شه

                 تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زنی

                 کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه

                 تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمونه

                 سال ۹۱مبارک

                   -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                          ستاره بختتان بالا
                          سپیده صبحتان تابناک
                          سایه عمرتان بلند
                          ساز زندگیتان کوک
                          سرزمین دلتان سبز
                          سال جدید مبارک

                  -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                      دلت شاد و لبت خندان بماند
                      برایت عمرجاویدان بماند
                      خدارا میدهم سوگند برعشق
                      هرآن خواهی برایت آن بماند
                      بپایت ثروتی افزون بریزد
                      که چشم دشمنت حیران بماند
                      تنت سالم سرایت سبز باشد
                      برایت زندگی آسان بماند
                      تمام فصل سالت عید باشد
                      چراغ خانه ات تابان بماند

               ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                           e

                           … ei

                           … eid
                           . .. eide

                           . .. eidele ghafel

                           . .. didi sale 90 ham tamoom shod?

             ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                             مثل ماهی زنده
                             مثل سبزه زیبا
                             مثل سمنو شیرین
                             مثل سنبل خوشبو
                             مثل سیب خوش رنگ
                             و مثل سکه با ارزش باشید

                                                   سال نو مبارک

          ----------------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام، ببخشید این موقع شب بیدارت کردم.
.
.
خواستم یادآوری کنم: سال نو شده.
.
.
.
کم‌کم باید از خواب زمستونی بیدار بشی

 

     -----------------------------------------------------------------------------------------

خب دیگه برد پرسپولیس گلمون هم که 6 به 1 برد رو به همه ی قرمزیا تبریک میگم باااااااااااااااااااااااای